می دانم سنگینی بار شانه هایت را میرحسین عزیز

گمان نمی کنم که بلایی از این سنگین تر در عالم هستی وجود داشته باشد. می دانی کدام بلا را میگویم؟ آری! یتیم شدن را! چه مردان که با مرگ پدر، کمرشان شکست و داغ پدر همواره برایشان تازه ماند. وای! که چه دردی است درد فراق پدر! حتی برای مردی که مشقتهای راه حق طلبی را با جان و دل در آغوش کشید و با سینه ای ستبر به کار زار اهریمن تا دندان مسلح رفت. مردی که درد 70 میلیون هم وطن خود را به دوش کشید و در این راه ذره ای تردید به خود راه نداد و لحظه ای پا را عقب نگذاشت. تا جایی پیش رفت که ابلیس نابکار زمانه هم از به زانو درآوردنش نا امید گشت و کمر به قتل عزیزانش بست. ولی مرد داستان ما به معنای واقعی کلمه مرد بود و ایمانی راسخ داشت و توکلی قوی. آنقدر اهریمنان او را در تنگنا قرار دادند تا اینکه پدر بدون در آغوش کشیدن پسر برای آخرین بار، دنیا را ترک گفت.



می دانم سنگینی بار شانه هایت را، میرحسین عزیز. میدانم که چه در دل می کشی برای ندیدن پدر در لحظه آخر! ولی ایمان دارم که تو همچنان چون کوه ایستاده ای و شاید به واسطه همین داغ، مصمم تر از همیشه بر سر پیمانت با مردم پافشاری خواهی گرد. ای همراه همیشکی جنبش و ای یار دیرین مردم بدان که ما تنهایت نخواهیم گذاشت. ما را در این غم سنگین شریک خود بدان و مطمئن باش که همگی ما همیشه با تو هستیم و خواهیم ماند و از خداوند برای پدر بزرگوارتان طلب آمرزش داریم. روحش شاد.


۲ نظر:

قیژک کولی گفت...

دوست عزیز مطالبتان خیلی‌ جالب است. مرا هم به لیست مبارزان سبز در بلاگتان اضافه کنید. جای یک جنگاور طنز آور خالیست:

http://gheyzhakekoli.blogspot.com/


مخلص

قیژک

chodankalleh گفت...

سلام

لطف دارید. اضافه کردم.

قربان شما
چدن