فیلمی که در زیر می بینید روایتی است از بدبختی و فلاکت مردم سرزمینم، ایران. هر انسانی که ذره ای شرف و انسانیت در وجودش باشد و هر انسانی که سر سوزن وجدان داشته باشد، با دیدن این صحنه ها خون خواهد گریست. وای بر این حکومت فاسد و ولایت اموی اش که هم آبروی وطن را برد و هم آبروی دین را. دلم میخواست میتوانستم کاری حتی ناچیز برای مردم سرزمینم انجام دهم تا بدهی خود را به خاک وطنم و مردمانش ادا کنم. وای که چقدر خسته ام و دل شکسته، سرگشته و اندوهگین از همه چیز و همه کس... وای که این زندگی بر دوشهای خسته ام سنگینی میکند. به این دنیای لعنتی بگویید لحظه ای درنگ کند میخواهم پیاده شوم... دیگر تاب تحمل دردهای بیشمار مردمانم را ندارم... دیگر چشم دیدن دستهای پینه بسته پیرمرد دلخسته را ندارم، دیگر طاقت ندارم، دیگر روی دیدن چهره پیرزن آشفته حال را ندارم، دیگر طاقت دیدن کمرهای شکسته مردان سرزمینم را ندارم... دیگر خسته ام و نای نفس کشیدن ندارم... ای خدا! خشمی کن بر این نامردمان نامرد ظالم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر